فروشنده

ساخت وبلاگ
رمان خاطرات نوجوانی قسمت1 سلام نصف شبتون بخیر خاطرات نوجونانیقسمت ۱تلوتلو خوران راه میرفتم با آن یک ذره نوشیدنی که  خورده بودم کاملا مست شده بودم، روز جشن بود و بچها توی مدرسه جمع شده بودن . الان دیگه آخرای جشن ، از جلوی هر ا فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 127 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

 صدا میومد،سرم درد میکرد کاشکی صدا تموم میشد. سرم داره منفجر میشه خدایااا الان نمیبایست پریود میشدم، مطمءنم که تازه تموم شده.آرام آرام با دست سرم رو ماساژ میدادم ولی اصلا زحمت باز کردن چشمام به خودم ن فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 156 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

سلام شبتون بخیر نظر فراموش نشه .. قسمت ۳سوزی همچنان هق هق میکرد ، به سرشانه اش زدم ، بهش گفتم من الان میام.به سمت پایین رفتم ‌. یک آب پرتقال برای خودم و سوزی ریختم. وقتی به اتاق رسیدم دیدم همچنان مشغو فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 104 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

سلام ببخشید پست قبل مشکل داشت   قسمت ۴با نشستن مایک ، سوزی او را دید ، عصبانی شد و گفت: این پسره ی ... اینجا چکار میکنه...بلند شد که برود..._: سوزی آروم باش تو که نمیخوای همه رو خبر دار کنی.دستشو گرفت فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 128 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

سلام سلام ببخشید دیر به دیر میام تا بگردم دنبال سوژه های جالب طول می‌کشه :دی ببخشید این قسمت کوتاهه انشاالله میام با سوژه های جالب:) قسمت۵صبح روز بعد بعد ازکلاس فوتبال تموم شد دوش گرفتم . مدرسه تموم ش فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 135 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

قسمت۶سلام سلام   قسمت ۶وقتی به خانه رسیدم کوله ام را در اتاق گذاشتم و پیش مادرم رفتم.از پله ها سر خوردم وقتی به روی زمین رسیدم مامان صدام کرد : کریس بیا این بسته و ببر بده  ماری .خانم ماری دوست مامان بود. فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 116 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

سلام . قسمت ۷از پله ها بالا رفتم . دستکش های بوکسمو برداشتم .با تمام توان به کیسه بوکسم مشت میزدم . هروقت عصبانیم مشت میزنم تا آرام بشوم. باصدای کوبیده شدن در ایستادم . در را باز کردم بابا بود لبخندی فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 149 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

سلامممم.قسمت۸امروز روز تولدمه نمیتونم هیچ وقت این روز و فراموش کنم  به همه یادآوری هم میکنم. نزدیک پریودم هست و اصلا دلم نمیخواد تبریکی بشنوم دلم برای سوزی تنگ شده چند وقته درست و حسابی باهم صحبت نکرد فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 145 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08

سلام سلام ببخشید خیییییلی دور شد یک ماه گذشت خیلی کار داشتم ایده واقعا نداشتم . بفرمایید با یک قسمت جدید امیدوارم خوشتون بیاد. قسمت۹مات مانده بودم جیغی از سر شوکه زدم که خودم از جیغم شوکه شدم. آروم از فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 153 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 9:08